|
معشوقم را خود آفريدم |
||
|
و اشک را ببین
که چگونه گونه اش را میشوید
تا ریشه عشق را در خاک دل بپروراند ........
پی نوشت : چند روز پیش بعد از یک اشک ریزان حسابی به وبلاگ دوست و استاد عزیزم - وبلاگ من رویایی دارم -سری زدم و شعر بسیار زیبای ایشون که از سروده های خودش بود را خواندم . با خوندن شعرش همونطور که اشک میریختم این سه جمله ناقص و کوتاه به ذهنم رسیدکه به عنوان کامنت براشون یاد داشت کردم . بنظرم جواب آقای فاتح خیلی زیبا و خواندنی بود و حیفم اومد اینجا نیارمش امیدوارم آقای فاتح از دستم ناراحت نشه پس با اجازه ایشون:
شعله جان می بینی ریشه های عشق تا کجای خاک جان آدمی نفوذ می کند؟ تبرها فقط شاخه و ساقه ها را می زنند. اشکهایت را پاک کن. این ریشه بی آب هم زنده می ماند...بهروز
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
اي نفس!
اگر به بهشت طمع نمي كردم
آواز زمان را هرگز درك نمي كردم
و گر نه
به اكنون راهي نمي جستم
و ظاهرم را از بين مي بردم
تا به گورستان ها روم
اي نفس!
اگر خود را با اشك نمي شستم
اگر ديدگانم را سرمه نمي كشيدم
با سايه شوم بيماري
همواره عمرم را به كوري سپري مي كردم
و چيزي نمي ديدم جز تاريكي
اي نفس!
زندگي چيست؟
جز فرا رسيدن شبي كه فجر پايان آن است
تشنگي قلب من دليلي بر وجود آب زلالي بود
در كوزه ي سفالين مهربانِ مرگ
اي نفس!
روح مانند جسم زوال ناپذير است
و آنچه مي رود از بين
ديگر باز نمي گردد
او را خواهم گفت:
اگر چه شكوفه ها مي ميرند
اما
بذر گياهان مي ماند
و اين كُنهِ جاودانگي است
جبران خلیل جبران
به یکدیگر
و به تمام دوستت دارمهای ناگفتهای
که پشت دیوار غرورمان ماندند
و ما آنها را بلعیدیم
تا نشان بدهیم منطقی هستیم
حالا ما ماندهایم
و این همه بدهی
و این همه دوست داشتنهای فروخورده
و یک جفت قلب و احساس زخمی ما بدهکاریم
و یک جفت غرور سالم اما مخرب …
و یک جفت غرور سالم اما مخرب …
ببار بارون
بــا دلـُم گــــریه کن، خون ببار
در شبای تـیـــره چــون زلـــف یــار
بهر لیلی چـو مـجـنـون بـبـار ای بـــارون
دلا خــــــــــون شــــــو خــــــون بــــبـــــــــــار
بر کوه و دشت و هامون بـــبار
بــه ســـرخـــی لـــبــای ســـرخ یـــــــــــــــار
بـــــــه یـــــــاد عــــــاشـــــــــقــــــای ایــن دیـــــــار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
بــــبـــار ای بــارون بــــــبـــــــــار
بـا دلُـم گـریـه کـن، خــون بـــبــــار
در شــبــای تـیـــره چـون زلـف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون
ببار ای بارون ببار
يه دل مي گه نشو عاشق کس
يه دل مي گه ميميرم بي نفس
يه دل مي گه برم و يه دلم مي گه خو کن به قفس
يه دل مي گه پر رنگ و رياست
يه دل مي گه اينه روياي ماست
يه دل مي گه بگم و يه دلم مي گه فردا بمان
يه دل مي گه پر از عشقم هنوز
يه دل مي گه که بساز و بسوز
سر کن بي فروغ خو کن به دروغ اين عمر دو روز
يک بوم دو هوا خستم به خدا
نمي خوام و مي خوام بشم از تو جدا
روياي عزيز ترديد و گريز
بي عشق نمي تونم به خدا
سلطان قلبم بي تو سرابم
الوده ي فکر ناجور و ترديد
برگرد و از من عشقي بنا کن
کانون روحم به عشق تو لرزيد
يه دل مي گه نشو عاشق کس
يه دل مي گه ميميرم بي نفس
يه دل مي گه برم و يه دلم مي گه خو کن به قفس
يه دل مي گه پر رنگ و رياست
يه دل مي گه اينه روياي ماست
يه دل مي گه بگم و يه دلم مي گه فردا بمان
يه دل مي گه پر از عشقم هنوز
يه دل مي گه که بساز و بسوز
سر کن بي فروغ خو کن به دروغ اين عمر دو روز
مرو ای دوست
مرو ای دوست
مرو از دست من ای یار که منم زنده به بوی تو
به گل روی تو
مروای دوست مرو ای دوست
بنشین با من و دل بنشین تا برسم مگر
به شب موی تو
تو نباشی چه امیدی به دل خسته من
تو که خامو شی بی تو به شام وسحر چه کنم
با غم تو
مروای دوست مرو ای دوست
مرو از دست من ای یار که منم زنده به بوی تو
به گل روی تو
بنشین تا بنشانی نفسی آتش دل
بنشین تا برسم مگر به شب موی تو
تو نباشی چه امیدی به دل خسته من
تو که خامو شی بی تو به شام وسحر چه کنم
با غم تو
چه کنم با دل تنها که نشد باور من
تو و ویرانی خاموشی کوهم اگر چه کنم با غم تو
چه کنم با دل تنها چه کنم با غم دل
چه کنم با این درد دل من ای دل من
چه کنم…….
هرچيز را هم