من چند سالمه !!
دختر ۲۷ - ۲۸ ساله به نظر میرسید قد کوتاهی داشت و پوست سبزه که میشد گفت قهوه ای سوخته شده بود از برنز تیره تر که البته بیشتر به خاطر کار کردن در زمین های کشاورزی و برداشت سیب زمینی و خیار در تابستان به این رنگ در اومده بود . داخل اتاق که اومد دنبال صندلی میگشت خستگی از سر و روش می بارید . چشماش پر از اشک بود و منتظر یه تلنگر بود برای اشک ریختن . نگاهش کردم گفتم برای کار اومدی سری تکان داد گفتم مدرکت ؟ سرش رو به علامت نه بالا برد گفتم چند سالته ؟ شروع کرد به گریه کردن انقد با صدای بلند گریه میکرد و زار میزد انگار غم بزرگی در دل داره چند دقیقه که گریه کرد اه بلندی کشید و با هق هق گفت بخدا بدبختم ... کسی که خودشم نمیدونه چند سالشه آدمه مگه ؟!!!متعجب گفتم یعنی چی مگه میشه آدم ندونه چند سالشه گفت آره خانم ....پدر مادر آدم که به فکر بچه شون نباشن همین میشه ....پدر مادر من نمی دونم کی ازدواج کردن. بچه ی اولشون دختر بوده پدرم مادرم رو کتک میزنه که چرا دختر بدنیا اورده و بعد از یکسال پدربزرگم میره برای بچه شناسنامه میگیره مادرم دوباره حامله میشه و بچه از روی سهل انگاری مادرم براثر یه حادثه میمیره بچه دوم هم دختر میشه پدر میگه دختره دیگه ! شناسنامه همون قبلی رو برای این میذاریم . بچه سه روز بعد از بدنیا اومدن میمیره و بچه سوم و چهارم هم پسر میشن مادر میشه عزیز دردونه پدر ....اخه پسر زاییده بوده .....مادر به امید پسر سوم باز باردار میشه ولی اینبار هم دختر به دنیا میاد پدر انقدر عصبانی میشه که مادر و کتک سختی میزنه و مادر از شیر دادن به بچه سر باز میزنه و بچه بعد از یکی دوماه میمیره پسر سوم بعد از چند ماه به دنیا میاد اما عقب افتاده ذهنی و جسمی میشه مادر و پدر وحشت میکنن و دختر بعدی که بچه ی اخر بوده رو از ترس غضب خداوند !!!زنده نگه میدارن ولی شناسنامه همون دختر اول رو که اصلن نمیدونم چند سال از من بزرگتر بوده رو برای من میذارن . وقتی هفت سالم بود و به اصرار خاله ام میخوان منو به مدرسه ببرن میگن شما دیر این بچه رو اوردین و اون موقع تازه خاله ی بنده خدام میفهمه که من شناسنامه ای ده دوازده سال ؟؟؟!!!!از خودم بزرگتر دارم . به اصرار خاله در مدرسه شبانه اسم نویسی می شم و سواد خواندن نوشتن یاد گرفتم .شده بودم یه دختر ده دوازده ساله که مادر مرد پدر معتاد شد برادر عقب افتاده ام برادر های دیگه رو فراری داد و اونها زندگیشون رو از من و پدر جدا کردن من مونده بودم با یه برادر عقب مانده و پدر معتاد شروع کردم به کار کردن ......کارگری میکردم ....و زن خونه هم بودم ....دوسه سالی طول کشید که برادرم مرد.....و من موندم و پدرم .........خاله تنها یار من تنها کسی بود که یواشکی شوهرش گاهی کمکم میکرد و موقعی که کم میاوردم بهم پولی یا غذایی میرسوند ......انقد سالهای سختی رو تو زندگی تجربه کردم که حتی یادم رفت چندتا بهار و پاییز رو دیدم ....خودم هم حساب عمرم از دستم در اومده خاله میگه ۲۶ سال بیشتر ندارم خودم حدس میزنم ۳۰ ساله هستم و شناسنامه میگه ۴۲ سال !!!؟؟؟!!!اول پسرای فامیل و در و همسایه می اومدن خواستگاریم حتی یکیشون به سر سفره عقد هم رسید اما تا شناسنامه منو دیدن همه چیزو بهم زدن و رفتن . حالا دیگه فقط زن مرده ها و مردهای فاسدی که دنبال صیغه کردن هستن سراغم میان . یکیشون که حدود ۶۳ سال سن داره تازه به خواستگاریم اومده تریاکیه و پدرم عاشقش شده و اصرار داره منو به عقدش دربیاره پیر مرده هم با بزرگواری تمام میگه حاضره چشمش رو به عیب بزرگ من که سن منه ببنده !!!!!چند روزه که پدر رو ول کردم و تو اتاقی که خاله ام برام پیدا کرده زندگی میکنم الان از دادگستری میام رفته بودم شناسنامه ام رو به عقب برگردونم اما اونا گفتن خیلی بشه اونو به عقب بکشی سه چهار ساله .....تروخدا خانم شما بگین من چیکار کنم اخه خودمم نمیدونم من چند سالمه !!



هرچيز را هم