حالا که فرصت دارم میگم :عاشقتم




 

ادامه نوشته

حس عاشقی


 

ادامه نوشته

دلبستگی و وابستگی

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد


ادامه نوشته

ببار اسمان

 

درختی تنها

بی برگ و بار

خمیده از تندباد زندگی

شاخه هایم  رو به اسمان

ببار باران

ببار سیرابم کن

دیگر حتی ریشه هایم به سویت تمنا را فریاد میکنند

ببار اسمان

سیرابم کن تا زندگی را بار دگر در اغوش کشم

تا رگ برگهایم گرمای عشق را

تجربه کنند

ببار اسمان

 

 

 

عصیان خدا

گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد میکردم

سکه خورشید را در کوره ظلمت رها سازند

خادمان باغ دنیا را زروی خشم می گفتم

برگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازد

نیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش

پنجه خشم خروشانم جهان را زیرو رو می ریخت

دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی

کوهها را در دهان باز دریاها فرو می ریخت

می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار

می فشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگل ها

می دریدم پرده های دور را تا در خروش باد

دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها

میدمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی

تا زبستر چون مارهای تشنه برخیزند

خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب

در دل مرداب تار آسمان شب فروریزند

بادها را نرم میگفتم که برشط تبدار

زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند

گورها را میگشودم تا هزاران روح سرگردان

بار دیگر در حصار جسمها خود را نهان سازند

خسته از زهد خدایی نیمه شب در بستر ابلیس

در سراشیب خطائی تازه می جستم پناهی را

می گزیدم در بهای تخت زرین خداوندی

لذت تاریک و دردالود آغوش گناهی را

فروغ فرخزاد